
آنگاه که دل تنها شد دستها این چنین نوشت:
تو درمرکزیت دایره عمرمی وهرچه میگردم در مدارت نمیبینی چرا؟
ظرفیت مهربانیت تا بینهایت هم موازنه نمیشود. رنگ از رخ مجازی آسمان پرید نگاهش نکن صدایت در
خلاء هم به من میرسد واز گرمای وجودت در صفر کلوین هم گل میروید.کسر تبدیل توست که مرا به
مجنون تبدیل کرد.
در لانه قلبم هیچ کبوتری جز تو جای نمیگیرد،هیچ خاصیت تعدی نمیتواند ادعا کند که کسی هست بهتر
از تو.هیچ جبری احتمال بودنت را نمیتواند انکار کند.نوک پرگار نگاهت مرکز جهان من است و من با دیدنت
۳۶۰درجه عوض میشوم.قدر مطلق من بی دستانت منفی است و جذر وجودم صفر.معادله چشمانت
جواب تمام نامعادلات من است.
تنها دلخوشی ام در نبودت این است که من و تو هریک،یک نقطه ایم و دو نقطه همیشه در یک خط به هم
میرسند پس من و تو همیشه دریک خط قرار داریم.هر کجا که باشی باهر که باشی به اندازه ای که
نمیدانم ولی میدانم کم نمیشود دوستت دارم.
الکترون وجودم به گردش در اطراف پروتون وجودت بسته.هندسه ی قلبم بی شکل و تمام وجودم قلب.نوار
قلبم با دیدنت سینوس شده و گاه در نبودت مانند معادله درجه یک،خطی صاف.
قلبم تشکیل شده از بی نهایت نقطه ی محبتت.
هیچ خاصیت بازگشتی نمیتواند مرا به همان روز قبل دیدنت برگرداند و از وقتی دیدمت بازگشتی در کار
نیست.هیچ کوره آفتابی گرمای هرم نفست را ندارد و عنصری تازه در جدول مندلیف قلبم کشف شده
بانام تو.* . . .
به زودی قسمت دوم این دلنوشته را در همین پست می گذارم.